بدون عنوان
د یروز ازصبح تا شب مهمون داشتیم. آخرشب که شد دیگه نایی واسه راه رفتن نداشتم. الهی بمیرم مامانی توکه بد خوابم شده بودی ودایم جیغ می زدی و دوست داشتی بیای توی بغلم. عمورضا و زن عموجونو شیواجون آخرین مهمونابودن. عمورضا با بابایی رفتن توی اتاق پای کامپیوتر. منم که خسته وقتیم که دورو برم ریخته پاشه اصلا اعصاب درست وحسابی ندارم. از زن عمو عذر خواهی کردم و بردمت توی اتاق با زحمت خوابوندمت. دیدم ساعت 10 گذشته زشته که شام نخورده برن. فکر کردم چی بذارم یه بسته سبزی در اوردم و با یکمی سیب زمینی کوکو گذاشتم. توام این بین دوباره بیدارشدی. باباییم که وقتی میشینه پای کامپیوتر...
نویسنده :
مامان نسترن
14:28