آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

بدون عنوان

د یروز ازصبح تا شب مهمون داشتیم. آخرشب که شد دیگه نایی واسه راه رفتن نداشتم. الهی بمیرم مامانی توکه بد خوابم شده بودی ودایم جیغ می زدی و دوست داشتی بیای توی بغلم. عمورضا و زن عموجونو شیواجون آخرین مهمونابودن. عمورضا با بابایی رفتن توی اتاق پای کامپیوتر. منم که خسته وقتیم که دورو برم ریخته پاشه اصلا اعصاب درست وحسابی ندارم. از زن عمو عذر خواهی کردم و بردمت توی اتاق با زحمت خوابوندمت. دیدم ساعت 10 گذشته زشته که شام نخورده برن. فکر کردم چی بذارم یه بسته سبزی در اوردم و با یکمی سیب زمینی کوکو گذاشتم. توام این بین دوباره بیدارشدی. باباییم که وقتی میشینه پای کامپیوتر...
12 فروردين 1390

مهمونداری با یه پسر شلوغ کار چه حالی داره

گل پسر وبابایی رفتن یه چرت ظهرانه بزنن. طفلک من دیشب کلی مهمون داشتم. ازصبح شستم و تمیز کردم. ساعت حدود 5 بعد ازظهر دایی جونو عمو جونو خاله جونا اومدن. توام که شیطون بلای مامان شدی. یه لحظه آروم نداری . پسر مامان شلوغ کار نباش. این همه ازت تعریف کردم.چرا یهویی تغییر اخلاق دادی. یه سالت شده گلم باید بهتر بشی نه اینکه شلوغ کارتربشی امروزم قراره خونواده بابایی بیان عید دیدنی . خواهش می کنم آروم باش عزیزم. باشه ...
12 فروردين 1390

پس کی راه میافتی عزیزکم؟

امروز که محمدصدرا جون پسر عمه جونو دیدم که با وجود اینکه یه ماهی از تو کوچیکتره اما خیلی خوب راه میره , مثل همیشه نگران شدم وای  پس کی راه میری عزیزکم؟ خسته شدم بس که منو دنبال خودت کشوندی. هرچی سعی می کنم از خودم دورت کنم تا تنهایی قدم برداری . می ایستی و انگشت منو محکم توی دستات فشار می دی و جیغ می زنی که ولم نکن با من بیا. عزیزکم امروز که عمه حونا و عموجونا خونمون مهمون بودن. همش نگاهت به من بود.  چندوقتیه که حسابی مامانی شدی. منم که مشغول پذیرایی. بغل هیچ کسم نمی رفتی. بابایی طفلکم یا کمک من بود یا سعی داشت تورو آروم کنه. خلاصه که گلم ناراحت نشی ها این روزا خیلی اذیتم می کنی....
11 فروردين 1390

یه سفر کوتاه

حالا ادامه ماجرا آؤه گل پسر مامان می گفتم. صبح روز اول سال 90 آنا جون طق معمول بساط سبزی پلو ماهی شم براه بود. ظهر قرار ناهار خونه آنا جون بود. واسه همین به احترام بزرگترا اول رفتیم خونه مامان جون( مامان بابایی). هنوز مهموناشون نرسیده بودن. مامان جونم کلی مهمون واسه ناهار داشت. همه بچه ها همراه نوه نتیچه ها. هرچی بنده خدا گفت شمام بمونین. بابایی قبول نکرد. آخه بابایی خیلی اهل شلوغی نیست. واسه همین سریع یه شیرینی خوردیمو عید ی تو روهم من گرفتمو رفتیم خونه آنا جون. درضمن گلم من شدم مسیول جمع آوری عیدیهای تو امسال. به قول خاله جونم چند سال دیگه که بزرگتر شدی  دیگه من رنگ عیذ...
8 فروردين 1390

لحظه سال تحویل

سال جدیدم با کلی ماجراهای جدیدش از راه رسید.  پسر گل من توی این سال نو کلی هنر نمایی کردی. بذار ازاول واست بگم. من وبابایی کلی جلوتر واسه مسافرت توی این سال برنامه ریختیم. اونم به خیال اینکه  تو گل پسرهیچ آزاری نداری. اما زهی خیال باطل شبی که قرار بود سال تحویل بشه. همگی جلوی تلویزیون (من وتو بابایی) نشستیمو کلی خوراکی جلومون تا یه وقت خوابمون  نبره و جا بمونیم ای دل غافل تو که لالا کردی . باباییم چشاش رفت روی هم. من موندمو برنامه های ویژه نوروز tv این وری واون وری. اما نه انگاری نمی شد چشام داشتن بسته می شدن. ساعت حدودا 2 ونیم صبح بود که باگریه تو از خواب پریدم. تلویزون روشن و من وبابایی هم خواب. برد...
8 فروردين 1390